تو بریدی
من دوختم
تو دل
من چشم به راهت . . .
تنها مسافری که دلم بازگشتش را نمیخواهد
قاصدک ایست که آرزوی آمدن تو را در آن دمیدم …
“تو” برگرد…
قاصدک را چشمی در راه نیست…
تو را من چشم در راهم…
این شعرها را باید گذاشت در کوزه و آب شان را خورد
وقتی هنوز عرضه ندارند تو را عاشق کنند !
از تنهاییم ژاکتی بافتم که به گرمی هیچ آغوشی نیست..
ولی بی منت گرم است
“عزیز بودن” جرم نیست
امتیازیست که “تو” در قلب من داری و “خیلی ها” ندارند
روزهایم را خیابان های شهر می گیرند
شب هایم را ، خواب های تو
“بیولوژی” هم نخوانده باشی ، می فهمی چه مرگم شده است !
تا گرمی آغوش تو هست
ایمان نمی آورم ، به آغاز فصل سرد . . .
خوش به حال ماهی ها
تکلیفشان معلوم است
هوایی که می شوند ، می میرند
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست
گوش کن ، با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
چه حکایت عجیبی است هوای پاییز
تنها را تنها تر می کند و عاشق را عاشق تر . . .
مزرعه که درو شد کلاغ هم رفت
بیچاره مترسک احساسش را به کسی سپرده بود
که برای نیازش “تنهاییش” را پر کرده بود . . .
راه که میروی ، عقب می مانم
نه برای اینکه نخواهم با تو همقدم باشم
میخواهم پا جای پایت بگذارم و مواظبت باشم
میخواهم ردپایت را هیچ خیابانی در آغوش نکشد . . .
تو فقط برای منی !
آدم در مورد بقیه خیلی راحت میتونه بگه :
“فراموشش کن” . . .
گاهی آنقدر دلم هوایت را میکند
شک میکنم به اینکه ، این دل مال من است یا تو . . .
خداوند نمیخواهد ما به هم برسیم
می دانی دلیلش چیست ؟
می داند که اگر کنارم باشی
دیگر هیچ وقت ، هیچ چیز
از او نخواهم خواست
گفته بودم بی تو سخت میگذرد بی انصاف !
حرفم را پس میگیرم
بی تو انگار اصلا نمیگذرد . . .
ستاره در هوا می بینم امشب
زمین در زیر پا می بینم امشب
خدایا مرگ ده تا جان سپارم
که یار خود جدا می بینم امشب
اگه فراموشم کنی می رم سراغ سرنوشت
می گم چرا اسم منو فقط تو قلب تو نوشت
اگه فراموشم کنی سلطان قصر قم می شم
مثل یه شمع بی فروغ لحظه به لحظه کم می شم
اگر دارم دلی آرام
فدای دوست می سازم
در این دنیای بی حاصل
به لطف دوست می نازم
اگر قلبم چوبی بود آنرا به آتشکده ی چشمانت می سپردم !
آرام تر سکوت کن عزیز تر از جانم
صدای بی تفاوتی هایت سوهان روحم شده است !
من امیدم را در یاس و نا امیدی یافتم
خورشید تابانم را در شب تار یافتم
عشقم را در بدترین سال عمرم یافتم
هنگامی که او رفت خاکستری بودم گر گرفته !
زمانی کوه بودم !
حالا دیگر آدم شده ام که به هم برسیم !
گر تو گرفتارم کنی
من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی
در اوج بیماری خوشم
در انتهای نگاهت کلبه ای می سازم
تا نتوانی بگویی از دل برود هر آن که از دیده برفت !
آنان که پاره های روح خود را برای التیام درد دیگران می بخشند
از همه به خدا شبیه ترند !
دل داده ام بر باد هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی شیرین تر از فرهاد
ای عشق تو از آتش نسب داری
تنها تو می مانی و ما می رویم از یاد
پی نجوای رفتن نباش
در غیبت لبخند تو گم می شوم !
چشمانم خسته است و نبض ذهنم افتاده
کاش نگاهت یک قدم نزدیک تر بود !
امواج نگاهت اعتیاد آور است
زیبایی تو فراتر از باور است
در قاب نگاه چشم من لبخندت
لبخند لیلی بلکه زیباتراست
سلام ای عصاره ی خلقت که
از فراز نیزه به زمین تشنه ی محبت چکیدی
و تاریخ را سیراب عشق نمودی !